نویسنده دکتر گلنوش شهباز
ما میخواهیم در رواندرمانی تحلیلی رشد ادامه پیدا کند. داستان از روزگاری آغاز میشود، که در گذشتۀ فرد، اتفاقی از سمت محیط خرابی ایجاد کرده و رشد فرد از مسیر خارج شده است . هدف کار ما این است که بخشهایی از فرد، که خوب رشد نکرده، بتوانند تا زندگی بزرگسالی به رشدشان ادامه دهند.
اما برای رسیدن به این هدف باید از کانال یک “هیولای” شلاق به دست بگذریم، که طی یک سری تجربیات بدِ رشدی نوع بدخیم آن درون فرد شکل گرفته و مدام فرد را سرزنش میکند و بهسادگی هم دستبردار نیست و دُم لای تله نمیدهد. برای تربیت شخصی با سوپرایگوِ بدخیم و نه فردی باوجدان عوامل متعددی در تعامل بایکدیگرند.
در رحم اجتماعی تنگنظر و شرم پرور حضور پدر یا مادری عصبانی، شاکی، طلبکار، متنفر یا دیوانه در تعامل با بچهای “دشوار” کافی ست تا سنگبنای سوپرایگوِ بدخیم در روان فرد نهاده شود؛ والدینی که لابد به دلیل مسائل و گرفتاریهای خود بهشدت سرزنشگر هستند و هیچ چیز راضیشان نمیکند، لحنی تحقیرآمیز دارند، و مدام فرزند خود را مورد مقایسه قرار میدهند؛ تکلیف مقایسه هم که روشن است: خروجی آن فقط باخت پیدرپی است. داستان شکلگیری این هیولا به همینجا ختم نمیشود و گاهی داستان پیچیدهتر است. برای مثال مادری را افسرده یا مادری را تصور کنید که بهشدت افسرده یا غرق دنیای خویش است. در چنین وضعیتی بچه به هر قیمتی تلاش میکند تا مادر را زنده نگه دارد. در این لحظه است که بچه، بهطرز غمانگیزی فکر میکند خودش بی ارزش است و لایق هیچگونه پاسخگویی از سمت مادر نیست. هیچ تصور نمیکند که ممکن است ایراد از مادر باشد. همین احساس بیارزشیِ زودهنگام بعدها میتواند این هیولا را در سیستم روان فرد گردنکلفتتر کند.
تغییر کیفیت و تعدیل این اِلمان در اتاق درمان مستلزم همراهی یک “دیگری” با صدایی ملایمتر است تا همراه با بیمار روی مسیر مسدودشدۀ رشد کار کنند و شکلگیری وجدان را جایگزین این اِلمان بدخیم کند. اما جیمز استراچی در مقالۀ ارزنده خود، هنگام کار با این اِلمان خشن، نکتۀ بسیار مهم و تأملبرانگیزی به ما یادآوری میکند، که هنگام کار با سوپرایگوِ خشن، هرچقدر هم تلاش کنیم در اتاق درمان صدایی ملایمتر و خفیفتر باشیم، اتفاقی که میافتد این است که آن سوپرایگوِ خشن حتی صدای خود ما را نیز خنثی میکند. به عبارتی اگر ما با فردی کار میکنیم که سوپرایگویی بهشدت خشن و تنبیهکننده دارد، “لحن ملایم” و “خوب بودن” بیش از اندازۀ ما، در ابتدا علائمش را در درمان تشدید میکند. به همین خاطر است که استراچی بسیار روی “دوز” مداخلاتمان در اتاق درمان تاکید میکند.
شما دارید سعی می کنید فردی با سوپرایگوِ تنبیهکننده را آرام کنید، میخواهید سوپرایگوِ ملایمی باشید، اما نکتۀ مهم اینجاست که حتی با سوپرایگوِ ملایم بودنتان باید “دوز مداخلاتتان” را تنظیم کنید. بدین خاطر وقتی ما درحال معرفی یک اِلمان خیلی متضاد و متناقض به سیستم روان فرد هستیم، آن سوپرایگوِ اولیه رسماً با شدت بیشتری به بیمار حمله میکند و علائم شعلهور میشود؛ وحشتناکتر اینکه گاهی آن سوپرایگوِ تنبیهکننده خودِ درمان را نیز مورد حمله قرار داده و همهچیز را بهم میریزد. شما فقط میخواستید این “هیولا” را رام کنید برای مثال با این ادبیات تلاش کردهاید چشم فرد را روی دنیای بیرون بگشایید: « ببین! انگار نمونههای ملایمتری هم برای نگاه کردن به قصهای که داری تعریف میکنی، هست… که تو در این قصه بد نیستی یا بد نبودی…» شما میخواستید صدای این هیولا را به فرد معرفی کنید که «انگار یک صدایی در درون تو دارد به تو میگوید این روایتها بد است و تو را زیر مشت و لگد گرفته، ولی خب اینها خیلی هم بد نیست…» انگار میخواستید هیولا را نقض کنید، اما بهطرز بیرحمانهای، اگر سوپرایگوِ بیمار صدایتان را بشنود و بیمار صدای شما را در خود ببرد، این هیولا عصبانیتر و هارتر از همیشه می شود و زمین و زمان را بهم میریزد. حال بیمارتان بدتر میشود و شما با یک مشکلی که دوبرابر شده مواجه میشوید. خلاصه اینکه صدایتان که به گوش هیولا میرسد، شما را میخورد و چاقتر و هارتر میشود! بنابراین مدتهای مدیدی طول میکشد تا صدای روانکاو در روان فرد قدرتی پیدا کند تا این اِلمان را از کار بیندازد.
از یک سو، شاید آگاهی از هیولا بودن سوپرایگو، بیدارمان کند که همیشه به چارچوب ذهنی و قرارومدار تحلیلیمان با بیمار پایبند بمانیم و حواسمان باشد، که نرمی اتاق درمان، خوب بودن و صدای ملایم ما تا چه اندازای میتواند برای فردی با سوپرایگوِ تنبیهکننده خطرناک باشد و سیستم روانش را از تعادل خارج کند. البته این اصلاً و ابداً بدین معنا نیست که قرار است صدای ما نیز صدای خشن آن هیولای بینامونشان باشد بلکه مقصود درنظر گرفتن دوز خوراکی است که به خورد بیمارمان میدهیم. پس مخفیانه با قدمهای آهسته و پیوسته به دور از چشم آن هیولا، بدون اینکه صدایتان را بشوند دورش بزنید.