تألیف: مهتاب عسکری
داشتیم زندگیمون رو میکردیم و با تمام فرازونشیبش پیش میرفتیم که یهو سروکلهٔ این ویروس پیدا شد، ویروسی که با نشونه گرفتن سلامتیمون تُرمز زندگی رو کشید، شاید گاهی احساس کنیم آدما ایستادند و دنیا با کلی هیاهوی درونش داره حرکت میکنه و ما رو وادار کرده که تنها نظارهگر باشیم؛ شاید این نگرانمون میکنه که دیگه تو جای خودمون نیستیم و کنترلی روی شرایط نداریم.
?درحالیکه بهشدت در حال سروکله زدن با خودمون هستیم، باید بیشتر به همه جای خونه سرک بکشیم. انگار با این ویروس نقطهٔ اتصالمون با همه بیشتر شده: بچهها، همسر، آشپزخونه و مادری کردن. احساس گیر افتادن میکنیم. دنبال راهکارهای تکجملهای برای شرایط کوتاهمدت میگردیم و انگار در این روزهای قرنطینه بیشتر از قبل باید سرپا باشیم، بچهها رو با بازی سرگرم کنیم. اونها هم مثل بزرگترها نیاز دارند که حرف بزنند، بازی کنند و یتیکوپیتیکوکنان به بغل شِکَرکی مادرشون پناه برند تا از افکار و احساساتشون باخبر بشه ولی گاهی این بغلِ نمکی که به اشتباه مقدسانگاری شده خودش نیاز به آغوش دیگهای داره.
?راستش تو این اوضاع نمیشه نسخهٔ شفابخش و متفاوتی پیچید، ولی روایتی رو از مادری بشنوید که اسمش «شیرین» است و قراره آش آلوی ملسی رو برامون بپزه و به خوردمون بده تا شاید با دستپختش بتونیم این روزای سخت رو کمی شیرینتر مزه کنیم:
▪️اضطراب شدیدی دارم، افق روشنی پپشِ روم نیست و این غمگینم کرده و واقعا شرایط مأیوسکننده است. بچهها مدام تو خونه فریاد میزنند. شرایط جدید بیقرارشون کرده. اینجور وقتا علی میگه: عجب آش آلویی درست شده. دستم به هیچکاری نمیره ولی بچهها غذا میخواند و مشق آنلاین دارند، حوصلهشون سر رفته و دلشون بازی میخواد. پسرک داره با توپ به دیوار شوت میزنه، دخترک داره با صدای بلند برای عروسکهاش لالایی میخونه و اعتراض داره که صدای توپِ برادرش عروسکها رو از خواب میپرونه. مشاجره بین آنها بالا میگیره و صداشون توی سرم میپیچه. داد میزنم. هر دو ساکت میشند. از این کارم پشیمون میشم و گریهام میگیره. با خودم میگم باید یه کاری کنم…
?قدم اول: بلند شوید و کاری کنید…
قبول دارم که شرایط خیلی اضطرابآور و تنشزاست اما اضطراب برای شکم گرسنه غذا نمیشه. پس اولین تصمیمی که میگیرم اینه که یه کاری کنم هرچند کوچک. مثلا چندتا تخممرغ بذارم تو آبجوش که بپزه و با خودم فکر میکنم، همیشه نیازهای اولیهٔ بشر محرک خوبی برای زندگی بوده.
?قدم دوم : خودتون رو ببینید…
باید برای بچهها کاری کرد و با اونا همراه شد. اما من چی میشم؟ شاید اول باید با خودم همراه بشم. خیلی وقته رنگِ بیرون رو هم ندیدم. کارای خونه تمومی نداره، شرایط کارم تغییر کرده و باید یه وقتایی رو پیدا کنم تا بی سروصدا و متمرکز پای لپتابم دورکاری کنم، ولی نگران بچهها هم هستم و کلافهام. «خودم» رو میذارم روبهروم و نگاهش میکنم؛ درمونده است. باید براش کاری کنم از بابا میخوام تو این شرایط بهم بیشتر کمک کنه و زمانی رو به بچهها اختصاص بده تا فضایی برای تنها بودن پیدا کنم و کمی به کارهای نکرده و مورد علاقهام برسم، گوشی تلفن رو بردارم و شروع کنم به شمارهگیری و دردودل کردن با یک دوست تا شاید کمی این کلافگی و یکنواختی در روابطم کمتر اصطکاک ایجاد کند و کمک کنه تا حد توانم فاصلهٔ امنی رو ایجاد کنم.
?قدم سوم: پذیرش، خلاقیت میآورد…
به این فکر میکنم که حق دارم مضطرب باشم، میپذیرم که این شرایط خیلی تازه است و من تجربهاش رو ندارم. میپذیرم که دارم گند میزنم، سعی میکنم برگردم و کمتر گند بزنم.
فکر میکنم که چه چیزهای کوچکی میتونه خوشحالم کنه؟ شاید نقاشی کردن کمک کنه تا برای خودم باشه. دفتر نقاشی رو میارم و با مداد رنگی شروع به کشیدن درخت و خانه و خورشید میکنم. بچهها نگاه میکنند و خوششون میاد، برای اونا هم کاغذ میذارم. به خودم که میام دو ساعتی شده که هر سه نفرمون در سکوت و آرامش داریم نقاشی میکشیم.
موبایل رو میدم دست بچهها. نوبتی زمان میگیرند تا من تو خونه پیادهروی کنم. حسابی عرق کردم و حالم جا اومده. بعدتر با پسرک، دخترک رو میذاریم دروازه و همگی فوتبال بازی میکنیم. دارم به خودم مسلط میشم. حالا شرایطِ قرنطینه قابلتحملتر شده و آرومتریم! دروغ چرا؟ داره از این تو خونه موندن خوشم میاد. خلاقیت آرومآروم داره راه خودش رو باز میکنه. بهنظرم وقتی مرگ خیلی به آدم نزدیک میشه، آدم به تقلا میفته و قدر زندگی رو بیشتر میدونه.
آش آلو آمادهٔ چشیدن است…
عجب آش آلوی ملسی!